دو سه نفر به جنگ تبوك نرفتند، پیغمبر اكرم (ص) به جنگ رفتند و هنگامی كه برگشتند، اینها پرروئی كرده و هر سه نفر به استقبال ایشان آمدند، هنوز به آنها نرسیده بودند كه حضرت به اصحاب فرمودند: كسی با اینها صحبت نكند، آنها جلو آمده و سلام كردند، پیغمبر (ص) جوابی دادند امّا دیگر با ایشان حرف نزدند، مسلمانان نیز با آنها حرف نزدند، مسلمانان به زنانشان خبر دادند كه پیغمبر (ص) دستور ترك معاشرت با اینها را داده است. زنان و فرزندان نیز با آنها ترك معاشرت كردند. و به قدری زندگی بر آنان سخت شد كه دیدند در شهر نمیتوانند زندگی كنند، پس به بیابان رفتند و آنجا گریهها و زاریها كردند تا توبهشان قبول شد، پیغمبر به دنبال آنها فرستاد، وقتی آمدند آیه نازل شد كه این آیه میگوید:
مبارزه منفی، بیاعتنائی با گناهكار بسیار مؤثر است میفرماید:
«وَ عَلَى الثَّلاثَهِ الَّذِینَ خُلِّفُوا حَتَّى إِذا ضاقَتْ عَلَیْهِمُ الْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ وَ ضاقَتْ عَلَیْهِمْ أَنْفُسُهُمْ وَ ظَنُّوا أَنْ لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلاَّ إِلَیْهِ».[1]
یعنی: پیامبر بگو مبارزه منفی بسیار مفید است، آن سه نفر را كه تخلّف از جنگ كردند یاد كن كه كارشان به اینجا رسید، و به قدری زندگی بر ایشان مشكل شد كه نَفَس در سینههایشان پیچید و آنان توبه كردند و خدا توبه آنها را قبول كرد.
این آیه شریفه به ما میگوید: مبارزه منفی لازم است. لذا در روایات میخوانیم كه به شراب خوار زن ندهید، و از او زن نگیرید، و یا با رباخوار و فاسد معاشرت نكنید. مثلاً یك كاسب رباخوار را اگر همه بازار با او ترك معاشرت كردند، هیچ كس از او چیزی نخرد یا به او نفروشد، طولی نمیكشد كه درب مغازه او بسته میشود.
اگر مردم با انسان گنهكار رفت و آمد نكند، دست از گناهش برمیدارد. لذا خطاب شد به شعیب پیغمبر كه ای شعیب! صد هزار نفر از قوم تو را هلاك میكنیم. 40 هزار نفر از آنان گنهكار هستند و شصت هزار نفر از آنان خوبند.
گفت: خدایا بدها، گناهشان دامنگیرشان است؛ امّا خوبها چه كردهاند؟
خطاب شد: به این دلیل كه بدها گناه كردند، و اینها نشسته و بیتفاوت هستند.
--------------------------------------------------------------------------------
[1] - سوره توبه: آیه 118.
مرحوم ملا محسن فیض كاشانی - رحمه الله علیه - روایتی نقل میكند.
فرمود به رسول اكرم (ص) خبر دادند كه سه تن از جوانهای شهر منزوی شدهاند، یك آیه عذاب آمد و اینها ترسیدهاند، هر سه تن شهر را رها كردند و به بیابان رفتند و آنجا در حال عبادت هستند و هر كدام نذری كردهاند.
یكی نذر كرده كه دیگر زن نگرفته و تماس با زن نگیرد.
دیگری نذر كرده كه به هیچ وجه غذای لذیذ نخورد.
و سوّمی نذر كرده كه دیگر در اجتماع زندگی نكند.
از نظر اسلام، از نظر فتوای همه علماء اگر شخص چنین نذری كند، اصلاً نذر منعقد نمیشود، برای اینكه نذر باید راجح باشد و فُقهاء میگویند: اینگونه نذور راجح نیست.
پیامبر كاری به نذر آنان نداشت كه نذرشان غلط است، برای جلوگیری از بدعت مهم بود، لذا بیوقت به مسجد آمدند، به اندازهای با عجله آمدند كه عبا از دوش مبارك افتاده بود، یك طرف عبا روی دوش مبارك بود و طرف دیگر كشیده میشد، با سرعت به مسجد آمدند، به بلال فرمودند: اذان بگو و مردم را جمع كن كه: «الصوه جماعه»
آیا چه خبر است؟ در مردم غوغائی برپا شد و كار و كسب همه تعطیل شد، زن و مرد به مسجد آمدند تا ببینند چه شده... پیغمبر روی همان پله اوّل ایستاد، برای اینكه به جامعه اسلامی بگوید كه كار خیلی مهمّ است و فرمود ای مردم! من كه پیغمبر هستم با زن تماس دارم، من كه پیغمبر شما هستم غذای لذیذ میخورم و در دل جامعه بوده و با اجتماع تماس دارم.
فمن رغب عن سنّتی فلیس منّی.
روزی پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ از مدینه طیّبه بیرون رفت كه دید مرد عربی سر چاهی برای شتر خود آب میكشد. فرمود: آیا كسی را اجیر میخواهی كه برای شترت آب بكشد؟ عرض كرد: بلی، به هر دلوی سه خرما اجرت میدهم. حضرت راضی شد و یك دلو آب كشید و سه خرما اجرت گرفت. سپس هشت دلو دیگر كشید كه ریسمان قطع شد و دلو به چاه افتاد. مرد عرب غضبناك شد و با جسارت به صورت مبارك رسول الله ـ صلّی الله علیه و آله ـ سیلی زد! آن بزرگوار دست خود را میان چاه كرد و دلو را بیرون آورد و خود راهی مدینه شد. چون اعرابی این حلم و حسن خلق را از پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ دید دانست كه آن حضرت بر حق بوده است.
بنابراین با كاردی، دستی را كه به پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ جسارت كرده بود قطع نمود و غش كرد و بر زمین افتاد. در همان حال قافلهای از آن راه میگذشتند. مرد عرب را بدین حال دیدند. چون آب به صورتش پاشیدند به هوش آمد. گفتند: تو را چه شده؟
گفت: به صورت پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ سیلی زدهام. میترسم كه دچار عقوبت شوم! پس برخاست و دست قطع شده خود را به دست دیگر گرفت و در پی پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ راهی مدینه شد. در مدینه به سلمان برخورد و ایشان وی را به خانه فاطمه زهرا ـ سلام الله علیها ـ برد. در آنجا پیامبر خدا نشسته و حسین را روی زانو جای داده بود. اعرابی جلو رفت و عذر خواهی نمود. پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود: چرا دستت را قطع كردهای؟ گفت: من دستی را كه به صورت نازنین شما سیلی زده باشد نمیخواهم.
پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود: اسلام بیاور و به یگانگی خدا اقرار كن! عرض كرد: اگر شما بر حقّید دست قطع شده مرا به حال اوّل برگردانید و شفا دهید.
پیامبر دست قطع شدهاش را به موضع خود گذاشت و فرمود: «بسم الله الرحمن الرحیم» و نفسی كشید و دست مبارك خود را به موضع قطع شده مالید. دست مرد عرب به حال اوّل بازگشت و او شهادتین به زبان جاری كرد و اسلام آورد.[1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . ستارگان درخشان، ج 1، ص 23.
اسحاق بن حنین كندی مردی نصرانی و مانند پدرش حنین بن اسحاق، از فیلسوفان مشهور است. وی به موجب آشنایی به زبان یونانی و سریانی فلسفه یونان را به عربی ترجمه كرد.
كندی، فیلسوف نامی عراق، در زمان خویش، دست به تألیف كتابی زد كه به نظر خود تناقضات قرآن را در آن گرد آورده بود. او چون با فلسفه و مسایل عقلی و افكار حكمای یونان، سر و كار داشت، بر طبق معمول با حقایق آسمانی و موضوعات دینی، چندان میانهای نداشت؛ و به موجب غروری كه با خواندن فلسفه به او دست داده بود، به تعالیم مذهبی، به دیده حقارت مینگریست. اسحاق كندی، آن چنان سرگرم كار كتاب (تناقضات قرآن) شده بود كه به كلی از مردم كناره گرفته بود و پیوسته در منزل، با اهتمام زیاد به آن میپرداخت.
روزی یكی از شاگران او در سامرا به حضور امام حسن عسكری، (ع)، شرفیاب شد. حضرت به وی فرمود: در میان شما شاگردان اسحاق كندی، یك مردِ رشیدِ باشهامتی پیدا نمیشود كه این مرد را از كاری كه پیش گرفته، بازدارد؟ شاگرد مزبور گفت: ما چگونه در این خصوص به وی اعتراض كنیم یا در مباحث علمی دیگری كه استادی چون او بدان پرداخته است ایراد بگیریم! او استاد بزرگ و نامداری است و ما توانایی گفتگو با او را نداریم. حضرت فرمود: اگر من چیزی به تو القا كنم میتوانی به او برسانی و درست به وی بفهمانی؟ گفت: آری.
فرمود: نزد استادت برو و با وی الفت بگیر و تا میتوانی در اظهار ارادت و اخلاص و خدمتگذاری نسبت به او كوتاهی نكن، تا جایی كه كاملاً مورد نظر وی واقع شوی و او هم لطف و عنایت خاصّی نسبت به تو پیدا كند. وقتی كاملاً با هم اُنس گرفتید، به وی بگو: مسئلهای به نظرم رسیده است، میخواهم آن را از شما بپرسم. بگو: اگر یكی از پیروان قرآن كه با لحن آن آشنایی دارد، از شما سؤال كند، آیا امكان دارد كلامی كه شما از قرآن گرفته و نزد خود معنی كردهاید، گوینده آن، معنی دیگری از آن اراده كرده باشد؟ او خواهد گفت: آری، ممكن است و چنین چیزی از نظر عقل رواست. آن گاه به وی بگو: ای استاد، شاید خداوند آن قسمت از قرآن را كه شما نزد خود معنی كردهاید، عكس آن را اراده نموده باشد، و آنچه شما پنداشتید، معنی آیه و مقصود خداوند كه گوینده آن است، نباشد.
آن شاگرد از نزد حضرت رخصت خواست و به خانه استاد خود، اسحاق كندی رفت و بر طبق دستور امام، با وی رفت و آمد زیاد نمود تا میان آنان اُنس كامل برقرار گردید. روزی از فرصت استفاده نمود و موضوع را به همان گونه كه حضرت، تعلیم داده بود با وی در میان گذارد. همین كه فیلسوف نامی، پرسش شاگرد را شنید، فكری كرد و گفت: بار دیگر سؤال خود را تكرار كن. شاگرد سؤال را تكرار نمود و استادِ فیلسوف، مدتی درباره آن اندیشید و دید از نظر لغت و عقل، چنین احتمالی هست. امكان دارد آنچه وی از فلان آیه قرآن فهمیده و پنداشته است كه با آیه دیگر منافات دارد، منظور صاحبِ قرآن، غیر از آن باشد. سرانجام فیلسوف نامبرده، شاگرد دانشمند خود را مخاطب ساخت و این گفتگو میان آنها واقع شد.
فیلسوف: تو را سوگند میدهم بگو این سؤال را چه كسی به تو آموخت؟
شاگرد: به دلم خطور كرد.
فیلسوف: نه، چنین نیست. این گونه سخن، از مانند چون تویی سر نمیزند. تو هنوز به مرحلهای نرسیدهای كه چنین مطلبی را درك كنی. راست بگو آن را از كجا آورده و از چه كسی شنیدهای؟
شاگرد: این موضوع را حضرت امام حسن عسكری، (ع)، به من آموخت و امر كرد آن را با شما در میان بگذارم.
فیلسوف: اكنون حقیقت را اظهار داشتی، آری؛ این گونه سخن فقط از این خاندان صادر میشود.
سپس فیلسوف بزرگِ عراق، آنچه درباره تناقضات قرآن نوشته و به نظر خود به كتاب آسمانی مسلمانان ایراد گرفته بود، همه را جمع كرد و در آتش افكند[1].
--------------------------------------------------------------------------------
[1]. مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 257.
عتبه بن ربیع از بزرگان قریش بود، روزی كه حمزه اسلام آورد سراسر محفل قریش را غم و اندوه فرا گرفت و سران قریش بیم آن داشتند كه دامنه اسلام بیش از این توسعه یابد. در آن میان عتبه گفت: من به سوی محمد میروم ومطالبی را پیشنهاد میكنم، شاید اویكی از آنها را بپذیرد و دست از آیین جدید بردارد. سران جمعیت نظر وی را تصویب كردند. او برخاست و به سوی پیامبر كه در مسجد نشسته بود رفت و به او پیشنهاد كرد كه ریاست مكه را به او بدهند و ثروت هنگفتی در اختیار او بگذارند و از دعوت خود دست بردارد. آن گاه كه سخنان او پایان یافت پیامبر فرمود: آیا سخنان توخاتمه یافت؟ گفت: آری. پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود این آیات را گوش ده كه پاسخ تمام پرسشهای تو در آنهاست:
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ، حم تَنْزِیلٌ مِنَ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ، كِتابٌ فُصِّلَتْ آیاتُهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ، بَشِیراً وَ نَذِیراً فَأَعْرَضَ أَكْثَرُهُمْ فَهُمْ لا یَسْمَعُونَ »[1]
«به نام خدای رحمان و رحیم، حاء میم، اینكه از جانب خدای بخشنده و مهربان نازل گردیده كتابی است كه آیههای آن برای گروهی كه دانا هستند توضیح داده شده است. قرآنی عربی برای مردمانی كه بدانند. بشارت و بیم دهنده است. امّا بیشتر آنها روی گردانیده و گوش نمیدهند».
پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ وقتی به آیه 37 رسید سجده كرد. پس از سجده به عتبه رو كرد و فرمود: (ای اباولید! پیام خدا را شنیدی؟) عتبه كه هنگام تلاوت آیات بر دستهای خود تكیه زده و سراپا گوش شده بود بدون اینكه سخنی بگوید بلند شد و به طرف قریش رفت. برخی قریشیان گفتند: به خدا قسم، این حالت و قیافه ابا ولید، همان حالتی نیست كه به سوی محمد رفت. عتبه به آن حالت خود در میان مجلس قریش نشست. به او گفتند: ابا ولید چه دیدی؟ (كه چنین مبهوت و در فكر هستی) گفت: به خدا قسم، كلامی از محمد ـ صلّی الله علیه و آله ـ شنیدم كه تاكنون از كسی نشنیده بودم:
«و اللهُ ما هُوَ الشَّعرُ و لا بالسِّحرِ ولا بِالكهانهِ».
«به خدا سوگند، سخن او نه شعر است و نه سحر و نه كهانت».
ای جمعیت قریش! صلاح میبینم كه او را رها كنید تا در میان قبایل تبلیغ كند. اگر پیروز گردید و سلطنت به دست آورد از افتخارات شما محسوب میشود وشما نیز از آن بهره میبرید و اگر در میان آنها مغلوب گردید و دیگران او را كشتند، شما راحت شدهاید.
قریش گفت: ای اباولید، زبان و كلام پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ تو را سحر كرده است. ابا ولید گفت: این رأی من است، حال اختیار با خودتان است.[2]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . سوره فصلت، آیه 1 ـ 4.
[2] . سیره ابن هشام، ج 1، ص 313. (با اندكی تغییر)
تعداد صفحات : 19